زوربای یونانی

نیکوس کازانتزاکیس

نام مترجم محمد قاضی
سال چاپ ۱۳۵۷
تعداد صفحه ۴۳۸
تعداد تجدید چاپ ۶
شابک ۹۷۸-۹۶۴-۴۸۷-۱۱۸-۴
جوایز کتاب:
این کتاب در سال ۱۹۵۴ جایزه‌ی بهترین رمان خارجی منتشر شده در فرانسه را دریافت کرد. در سال ۲۰۰۲ در نظرخواهی‌ای که توسط انجمن کتاب نروژ انجام شد، با نظر ۱۰۰ نویسنده مشهور جهان، در لیست ۱۰۰ کتاب برتر تمام دوران (تاریخ ادبیات) جای گرفت.

درباره کتاب

کتاب زوربای یونانی نوشته‌ی نیکوس کازانتزاکیس، نویسنده و شاعر یونانی، اولین بار در سال ۱۹۴۶ منتشر شد. یک سال بعد از پایان جنگ جهانی دوم. کتاب روایت دوستی مردی جوان و پیرمرد ۶۰ ساله‌ای پرشور و بی‌پروا است. شاید بتوان نام دیگر این کتاب را «در ستایش زندگی» گذاشت، همانطور که شخصیت اصلی آن، زوربا، سرشار از شور زندگی است. او زندگی را با تمام رنج‌هایش پذیرفته و هر لحظه از آن را با هیجان زندگی می‌کند یا بهتر است این‌طور بگوییم که زوربا به جای فکر کردن به چرایی زندگی، زندگی را به صورت تمام و کمال تجربه می‌کند. همه‌ی ما این جمله را شنیده‌ایم که باید در «لحظه» زندگی کرد؛ زوربا مصداق بارز این پند است و انسان را به رهایی از قید و بندها و غرق شدن در لحظه دعوت می‌کند. در مقابل این پیرمرد ۶۰ ساله، راوی داستان قرار دارد که او را با نام «ارباب» می‌شناسیم، ارباب، روشنفکری اهل مطالعه است که تفکری کاملا برعکس زوربا دارد. او فلسفه‌های بسیاری را مطالعه کرده و درگیر مسائل و پرسش‌های عمیق در مورد زندگی است. زوربا در طول داستان سعی دارد به صورت تجربی به او بیاموزد که زندگی واقعی خارج از نظریه و دیدگاه و تفکرات خاص است. او با کلمات ساده و رفتارهای سرشار از انرژی‌اش، فلسفه‌ی خاص خود را از زندگی و مرگ به نمایش می‌گذارد و نشان می‌دهد که درک عمیق از زندگی تنها در تجربه کردن آن نهفته است. شخصیت زوربا، یک شخصیت واقعی است که کازانتزاکیس در جوانی در جریان راه اندازی یک معدن با او آشنا شد، از او درس زندگی گرفت و تا پایان عمر زوربا با او ارتباط داشت و هرگز او را از یاد نبرد.

هنری میلر نویسنده، نقاش و مقاله نویس آمریکایی
زوربای یونانی، تصویری است از مردی که زندگی را با تمام وجود درک کرده و می‌داند چگونه با شوق و حرارت زندگی کند. این کتاب بیانگر شادابی و آزادی است که کمتر در انسان‌های دیگر دیده‌ام. زوربا زندگی را به ما یادآوری می‌کند، همان‌طور که باید زیسته شود: بی‌واسطه، با اشتیاق و بدون ترس از شکست یا قضاوت. این کتاب برای همه ما الهام‌بخش است.
آلبر کامو نویسنده، فیلسوف و روزنامه‌نگار فرانسوی - الجزایری
زوربا نمایشی است از آن‌چه ما می‌توانیم باشیم اگر قیدهای بی‌فایده را کنار بگذاریم و با تمام وجود زندگی کنیم.
پنی وودز روزنامه نگار گاردین
این رمانی است که از شما می خواهد آن را کنار بگذارید تا بتوانید بیرون بروید و از زندگی لذت ببرید ... وقتی آن را می‌خوانید، می‌توانید حس کنید که زوربا بر سر شما فریاد می‌زند: تمام تابستان خود را صرف مطالعه نکن! برو بیرون و زندگی کن!
جورج استاینر منتقد و فیلسوف ادبی
زوربای یونانی ما را با پرسشی عمیق مواجه می‌کند: آیا در زندگی باید بیشتر به دنبال معنا بود یا تجربه؟ شخصیت زوربا پاسخی عملی به این پرسش است.
هارولد بلوم منتقد برجسته
زوربای یونانی بیش از یک داستان است؛ یک راهنما برای زندگی است. شخصیت زوربا تجسم آزادی، رهایی از قیدهای روزمره، و شوق بی‌پایان به زندگی است... کازانتزاکیس با خلق شخصیت زوربا، به ما نشان می‌دهد که چگونه انسان می‌تواند در میان آشوب‌ها، لذت و معنا را پیدا کند.
داریوش شایگان فیلسوف، متفکر و نویسنده
کازانتزاکیس در زوربای یونانی به نوعی فلسفه‌ی زندگی می‌پردازد که از لحاظ فکری نزدیک به تجربه‌های عرفانی مشرق‌زمین است. زوربا همان انسان بی‌قیدی است که در جهان شلوغ و مادی امروز به ندرت یافت می‌شود.

بریده خواندنی

«ببین ارباب یک روز من داشتم از کنار دهکده ای می‌گذشتم، بابای پیر نود ساله‌ای را دیدم که داشت یک نهال بادام می‌کاشت. به او گفتم هی پدر چرا درخت بادام می‌کاری؟ و او با آن پشت خمیده‌اش رو به من برگشت و گفت آره، فرزند من طوری رفتار می‌کنم که انگار هیچ وقت نخواهم مرد. من در جواب گفتم ولی پدر من طوری رفتار می‌کنم که انگار هر آن ممکن است بمیرم. حالا، ارباب حق با کدام یک از ما دو نفر بود؟ نگاهی پیروزمندانه به من کرد و باز گفت:
اینجاست که گیرت انداختم!
من ساکت بودم. دو راه سربالا و سخت‌گذر هر دو ممکن است به قله برسند. رفتار کردن با این تصور که هرگز مرگی در کار نخواهد بود و رفتار کردن با این خیال که هر لحظه ممکن است مرگ سر برسد شاید هر دو یکی باشد؛ لیکن در آن لحظه که زوربا این سؤال را از من کرد نمی دانستم. زوربا به لحنی تمسخرآمیز باز گفت:
ها چه شد؟ بیخود خونت را کثیف نکن ارباب. این بحث به جایی نمی رسد. از موضوع دیگری صحبت کنیم. من در این لحظه به فکر ناهار هستم و مرغ پلو دارچین زده و الان از کله‌ام مثل همان پلو بخار بلند است. اول برویم و غذامان را بخوریم بعد خواهیم دید. هر چیزی به وقت خودش. حالا در برابر ما دیس پلو است بنابراین باید به فکر پلو باشیم؛ فردا زغال لینییت در برابر ما خواهد بود و لذا فکر ما هم متوجه زغال لینییت خواهد شد. کار ناقص نباید کرد، می فهمی؟

 

دریافت نمونه کتاب

بریده شنیدنی

بریده صوتی به زبان فارسی

00:00
نیکوس کازانتزاکیس
نویسندگان
نیکوس کازانتزاکیس

زندگی‌نامه‌ نیکوس کازانتزاکیس

نیکوس کازانتراکیس (۱۹۵۷ – ۱۸۸۳)  نویسنده‌ای که با آثارش روح انسان را به جستجو و پرسشگری وا‌می‌دارد، در حالی در شهر هراکلیون جزیره کرت به دنیا آمد که هموطنانش درگیر جنگی گسترده و همه جانبه، برای بیرون آمدن از زیر سلطه ترک‌های عثمانی بودند. خودش در این باره می‌گوید: «قسمتم اين بود كه در لحظه‌ی بحراني جنگ كرت براي آزادي، در اين سرزمين به دنيا بيايم و بدين ترتيب از همان اوان كودكي متوجه شدم دنيا مالك چیزی است عزيزتر از زندگي، نوشين تر از سعادت: آزادي».

زندگی زیر سایه‌ی جنگ و رویارویی دائمی با مرگ در کودکی، از او انسانی ساخت که در بزرگسالی همواره در اندیشه‌ی آزادی بود و در راه آن می نوشت. اغلب رمان های کازانتزاکیس در بستر تاریخ سرزمینش روایت می شود و به جنگ مردمان کرت و... با عثمانی ها اشاره دارد. حتی خاطرات شخصی او و افرادی که او از کودکی می شناخت، نقشی در پیشبرد داستان های او دارند. به خصوص که در کودکی، زمانی که به خاطر امنیت بیشتر با مادر و خواهرش از کرت رفته بودند، پدرش به او گفته بود: «فراموش نکن که تو اهل کرت هستی. ذهنت مال تو نیست، به کرت متعلق است. تا می‌توانی تیزش کن که روزی بتوانی برای آزادی کرت به کارش ببری. حالا که با سلاح نمی‌توانی کمک کنی چرا با قلم این کار را نکنی؟ قلم هم تفنگ است. می فهمی که از تو چه می‌خواهم؟ بگو آری. همین برای امروز، فردا و همیشه بس است. مرا روسیاه نکن.» و بعدا که او در مدرسه بسیار موفق عمل کرده بود به او گفته بود: «تو کرت را سرشکسته نکردی».

خانواده‌ی او از سمت پدری، مردانی بزن بهادر، قوی هیکل وعبوس بودند. کازانتزاکس در کتاب «گزارش به خاک یونان» اجدادش را دزدان دریایی مشهوری معرفی می‌کند که مو به تن مسافران کشتی‌ها راست می‌کردند. او تعریف کرده است که پدران او در دریا جلوی کشتی‌ها را می‌گرفتند و بی‌رحمانه مسافران آنها را از بین برده و غنیمتها را با خودشان به کرت می‌آوردند. یک بار که یک کشتی با بار ادویه را به چنگ آورده بودند، جدش که ندانسته بود این ادویه به چه دردی می خورد، همه را به دریا ریخته بود و تا مدتها بعد، ساحل بوی دارچین و دیگر ادویه‌ها را می‌داد. با این حال در دوارن کودکی نیکوس و قبل از آن، پدر و پدربزرگ او در راه آزادی کرت می‌جنگیدند و سربازان عثمانی سر پدربزرگش را در جریان مبارزه بریده بودند. در مقابل خانواده‌ی پدری، خانواده‌ی مادری‌اش به نظر آرام و بی حاشیه بودند. آنها روی خاک کار می کردند. کشاورز بودند. پدر نیکوس – پهلوان میکائیل کازانتزاکیس – هم کشاورز بود و علاوه بر آن، دستی هم در تجارت داشت. مادرش - چریستو – زنی مذهبی و بسیار سنتی بود و از همین رو تاثیر زیادی بر شکل‌گیری افکار و نگرش‌های مذهبی پسرش داشت. نیکوس تحصیلات ابتدایی را در جزیره کرت گذراند. بعدتر به خاطر تشدید درگیری‌ها، او و خانواده‌اش مجبور به ترک شش ماهه‌ی جزیره و نقل مکان به جزیره‌ی ناکسوس شدند. او در جزیره ناکسوس وارد مدرسه صلیب مقدس شد و بیش از پیش با دین مسیحیت خو گرفت. شاید بتوان گفت زندگی در این جزیره در علاقه او به حضرت مسیح بی تاثیر نبوده است. او قبل از رفتن به پاریس برای ادامه تحصیلات تکمیلی در فلسفه زیر نظر هنری برگسون، در آتن حقوق خواند  و در سال ۱۹۰۶ دکترا گرفت. بین سال‌های ۱۹۰۲ تا ۱۹۰۶ بود که علاقه شدیدی به نیچه پیدا کرد و به طور جدی به نوشتن پرداخت. بعد از بازگشت به یونان، اغلب به خبرنگاری و روزنامه نگاری مشغول بود. وقتی تنها ۳۶ سال داشت به عنوان مدیر کل وزارت رفاه اجتماعی منصوب شد و ۲۷ سال بعد یعنی در سال ۱۹۴۶ به عنوان مشاور ادبی یونسکو انتخاب شد. در میان افتخارات او می‌توان به انتصاب او به عنوان رئیس انجمن ادبی یونان، برنده جایزه صلح بین الملل در سال ۱۹۵۶ و نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۵۷، اشاره کرد. او در این سال جایزه نوبل را تنها با اختلاف یک رای به آلبر کامو واگذار کرد. جایزه‌ای که خود آلبر کامو معتقد بود «کازانتزاکیس صدها بار بیشتر از او سزاوار این جایزه بود.»

درباره نیکوس کازانتزاکیس

نیکوس کازانتزاکیس در سال ۱۹۰۶ میلادی قبل از گرفتن مدرک دانشگاهی‌اش، مقاله‌ی «بیماری قرن» و رمان «مار و زنبق» را نوشت و منتشر کرد. شاید بتوان گفت نقطه شروع نویسندگی کازانتزاکیس همینجا بود. درست جایی که دو نوشته منتشر شده داشت و در حال نگارش نمایشنامه «روز می‌گذرد» بود. اما بیشترین چیزی که باعث شهرتش شد نگارش و انتشار کتاب «مسیح باز مصلوب» یا رنج‌های یونانی بود. کلیسای کاتولیک و ارتدکس به شدت با این کتاب مخالف کرد، تا آنجا که سال ۱۹۵۴ این کتاب در لیست کتاب‌های ممنوعه قرار گرفت و دردسرهای زیادی برای او به وجود آورد. مطالعه‌ی فلسفه تاثیر بسیار مستقیمی بر آثارش گذاشت و این نگاه فلسفی به دنیا، جستجوی معنای زندگی، آزادی، جاودانگیِ روح انسان، و غلبه انسان بر حرص، ترس، دروغ و تنبلی تقریبا در تمامی آثار او مشهود است. او که شیفته‌ی نیچه و تفکراتش بود، چندین و چندبار به زادگاه نیچه رفت و قبر او را زیارت کرد. او درآستانه‌ی ۴۰ سالگی به فلسفه بودا علاقه‌مند شد و اتفاقا نمایشنامه‎ای هم درباره‌ی بودا نوشت. دومین اتفاق پررنگی که بر زندگی و آثارش تاثیر زیادی گذاشت، جنگ جهانی دوم بود. نیکوس در طول جنگ جهانی دوم «ادیسه هومر» را با کمک و مشاوره‌ی فیلسوفی به نام یوآنیس کاکریدیس، دوباره ترجمه کرد و ادامه‌ی آن را نوشت. جنگ رو به پایان بود که نیکوس ۶۲ ساله رهبری یک حزب کوچک کمونیست را بر عهده گرفت و کمی بعد به عنوان وزیر وارد دولت یونان شد اما خیلی زود، یعنی درست یک سال بعد، از سمتش استعفا داد.

نیکوس تنها یک نویسنده نبود. او عارفی زاهد، شاعری توانا، خبرنگاری خبره، مترجمی کاربلد و جهانگردی ماجراجو بود. او به کشورهای مختلفی سفر کرد و حتی زمانی که بیمار شد و سرطان خون تمام بدنش را درگیر کرد، از سفر دست نکشید و به کشورهای ژاپن و چین رفت تا آخرین مقاصدِ جهانگردی‌اش را در شرق آسیا دیده باشد. اما در راه بازگشت سخت بیمار شد، برای درمان به آلمان رفت و در بیمارستانی در همان کشور درگذشت.

کازانتزاکیس به زنده نگه داشتن زبان و تاریخ یونانی، مخصوصا زبان‌ روستاهای مختلف یا زبان دهقانان یونان علاقه فراوانی داشت. به همین خاطر در تمام رمان‌هایی که نوشت، تاریخ با اتفاقات رمان طوری در هم آمیخته که خواننده در حین خواندن داستان، به نوعی بخشی از تاریخ یونان را هم می خواند. از طرفی پیتر بین، در تحقیقی که از زندگی کازانتزاکیس انجام داده این‌طور استدلال کرده است که برخی از استعاره‌هایی که کازانتزاکیس در رمان‌هایش استفاده کرده مستقیما از زبان دهقانانی آورده شده که او در زمان سفر به یونان با آنان آشنا شده بود. او این چنین ادعا کرده که کازانتزاکیس، با این کار علاوه بر اینکه به روایات خود در رمان‌هایش اصالت بخشیده، باعث شده زبان محلی بخشی از روستاهای یونان و همچنین زبان خاص دهقانان این کشور حفظ شود.

 بعدتر جسد او را به یونان منتقل کردند، اما اسقف یونان او را مرتد خواند و اعلام کرد در هیچ‌کدام از کلیساهای یونان نمی‌توان او را به خاک سپرد. با این حال چیزی حدود ۵۰ هزار نفر برای خاکسپاری او گرد هم آمدند و در نهایت او را در شهر هراکلیون به خاک سپردند. روی سنگ قبر او، جمله ای مشهور از او حک شده است: «نه آرزویی دارم، نه می‌ترسم. من آزادم.»

محمد قاضی
مترجمین
محمد قاضی

زندگی‌نامه محمد قاضی

محمد قاضی، فرزند عبدالخالق قاضی، امام جمعه مهاباد، ۱۲ مرداد سال ۱۲۹۲ در مهاباد به دنیا آمد. او در کتاب «خاطرات یک مترجم» درباره‌ی خانواده اش نوشته است: «زاده پدری هستم ملا و پیش نماز و مادری سخت متعصب و مقید به سنن آبا و اجدادی.» محمد قاضی فرزند چهارم خانواده اش بود. ولی سه فرزند پیش از او، در خردسالی از دنیا رفته بودند. او در کتاب تعریف می کند که پدرش «امام» به نام محمد علاقمند بود و دوست داشت پسری به این نام داشته باشد. برای همین از این سه فرزند فوت شده، که دو نفرشان پسر بودند، نام هر دو را محمد گذاشته بود. اما این بچه ها زنده نمانده بودند برای همین این نام از نظر آمنه خانم، مادر محمد قاضی، خوش یمن نبود. با این حال وقتی او برای بار چهارم باردار شد و پسری زایید، پدرش نام این پسر را هم محمد گذاشت: «این محمد ثالث من هستم و خدا رحم کرد که شهید ثالث نشدم... من اگر از دودمان سلاطین آل عثمان بودم لابد سلطان محمد ثالث لقب می گرفتم. و اگر از سلاله امامان یمن بودم بی شک مرا به نام امام محمد ثالث می شناختند. ای کاش پدرم، امام زنده بود و می دید که سرانجام در این نبرد نامگذاری محمد بر شیطان پیروز شده و آخر توانسته پسری محمد نام از خود بر جای بگذارد.» اما پدرش در شش، هفت سالگی محمد از دنیا رفت و ازدواج مجدد مادرش، کودکی او را با مشقت بسیاری همراه کرد. محمد از ۸ تا ۱۵ سالگی را نزد بزرگان خانواده پدری اش گذراند و با کمک آنها به تنها دبستان مهاباد رفت و دیپلم سال ششم ابتدایی را با رتبه اول از آنجا گرفت. چون مهاباد دبیرستان نداشت که ادامه تحصیل بدهد وقتی متوجه شد فردی به نام «عبدالرحمان گیو» که در بغداد تحصیل کرده و از عراق به مهاباد برگشته بود، زبان فرانسه تدریس می کند، نزد او رفت و به عنوان تنها شاگرد گیو در زمانه ای که مردم هنوز دانستن زبان غیر مسلمانان را عملی مکروه و کفرآمیز می دانستند از او آموزش زبان گرفت. آشنایی او با زبان فرانسه در این برحه، بذر علاقه به ترجمه را در ذهن او کاشت. ولی چون دستش به جایی بند نبود، به عمویش دکتر جواد قاضی که در آلمان تحصیل کرده و در این زمان به ایران منتقل شده و شغل خوبی در وزارت عدلیه داشت، نامه نوشت که به او برای ادامه تحصیل کمک کند. این اتفاق افتاد و محمد به تهران آمد و مشغول به تحصیل در مدرسه دارالفنون شد. او در سال ۱۳۱۵ در رشته‌ی ادبی از همین مدرسه دیپلم گرفت و بلافاصله وارد دانشگاه تهران شد و حقوق خواند. او سه سال بعد یعنی در سال ۱۳۱۸ از این دانشگاه فارغ التحصیل شد. همان سال به سربازی رفت و طی دو سال، دوره خدمت نظام را با درجه ستوان دومی به پایان رساند. کمی قبل تر و از سال ۱۳۱۶ دوران ترجمه او آغاز شده بود. در سال ۱۳۳۳ کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری و بین سال‌های ۱۳۳۶ تا ۱۳۳۷ ترجمه کتاب «دن کیشوت» اثر سروانتس را روانه بازار کرد. او برای ترجمه‌ی بسیار خوب این کتاب جایزه‌ی بهترین ترجمه سال را از دانشگاه تهران گرفت. او ۵۰ سال به کار ترجمه پرداخت و در این نیم قرن چیزی حدود ۷۰ کتاب را ترجمه کرد. پدر ترجمه نوین ایران در دی ماه ۱۳۷۶ در سن ۸۴ سالگی دار فانی را وداع گفت و به مهاباد منتقل و در زادگاهش به خاک سپرده شد.

درباره محمد قاضی

نقطه‌ی شروع کار ترجمه برای محمد قاضی، از ۲۴ سالگی بود. قبل از آغاز سربازی. او در سال ۱۳۱۶ اولین کتابش «سناریوی دن کیشوت» را ترجمه کرد تا خود را در راه ترجمه بیازماید. وقتی برای کتابش انتشاراتی پیدا شد و عده ای از فرانسوی دان ها تائیدش کردند، محمد قاضی تصمیم گرفت این راه را ادامه دهد و در سال ۱۳۱۷ کتاب دومش «کلود ولگرد» اثر ویکتور هوگو را ترجمه کرد. البته بعد از این ترجمه و نوشتن یک داستان کوتاه به نام «زارا»، او برای ۱۰ سال کار ترجمه را کنار گذاشت ولی عشق به ادبیات رهایش نکرد و سال ۱۳۲۹، با کتابی دیگر که عمویش به او پیشنهاد داده بود به کار ترجمه برگشت. این کتاب «جزیره پنگوئن» اثر آناتول فرانس بود که در ابتدا به خاطر محبوب نبودن نویسنده اش در ایران، ناشری برای آن پیدا نمی‌شد اما وقتی در نهایت انتشاران صفی علیشاه، با شرط و شروط آن را چاپ کرد، جزیره پنگوئن به یکی از پر خواننده‌ترین کتاب‌های زمان خود تبدیل شد. نجف دریابندری که خود یکی از مترجمان برجسته ایران است، بعدا درباره‌ی این کتاب نوشت «محمد قاضی آناتول فرانس را نجات داد» او در مقاله‌ای که با همین نام در روزنامه‌ی اطلاعات منتشرکرد این کتاب را نقطه‌ی پررنگی در کارنامه‌ی‌ محمد قاضی دانست.محمد قاضی در انتخاب کتاب برای ترجمه وسواس داشت و همین وسواس باعث شد، ترجمه بسیاری از شاهکارهای ادبی جهان را در کارنامه‌اش داشته باشد و ما درهر دوره ای از زندگی، یعنی بزرگسالی، نوجوانی و حتی کودکی، کتابی با ترجمه او خوانده باشیم. از طرفی تسلط او به چند زبان باعث شد ترجمه‌های دست اول، بکر و روانی از کتاب‌های خارجی ارائه دهد. علاوه بر این وفاداری او نسبت به متن، باعث انتقال تمام و کمال واژگان، اصطلاحات و مفاهیم هر کتاب شده است. شاید جالب باشد بدانید که به محمد قاضی لقب «حنجره ی زبان فارسی» یا «حنجره ی ترجمه» داده اند. دلیل این لقب این است که او در دو دهه ی آخر عمر به خاطر سرطان حنجره و عمل تخلیه ی حنجره، بیشتر در سکوت بود و در عین حال یک آن از ترجمه دست نکشید و به قولی در عین خاموشی، صدای او در ترجمه تا پایان عمر شنیده می شد.

جوایز محمد قاضی

  • جایزه بهترین ترجمه سال برای ترجمه دوره کامل کتاب دن کیشوت اثر سروانتس (۱۳۳۶)
نیکوس کازانتزاکیس
نیکوس کازانتزاکیس
نویسنده
کمتر کسی اعم از زنده یا مرده مرا در مبارزه ام مدد کرده است. با این همه اگر می‌خواستم بگویم که چه کسانی اثر عمیقی بر روحم گذاشته اند، شاید هومر، بودا، نیچه، برگسون و زوربا را برمی شمردم... زوربا دوست داشتن زندگی و نهراسیدن از مرگ را به من آموخت. اگر قرار بر این بود که مقتدای روحانی خود را برگزینم یا به قول هندوان، گورو و به قول رهبانان کوه آتوس، پدر، یقیناً زوربا را برمی‌گزیدم.{ زیرا هر آنچه صاحبان قلم برای رستگاری بدان نیاز دارند او در اختیار داشت: نگاه بدوی که زوبین وار خوراکش را از اوج آسمان میگرفت، بی هنری خلاق که هر بامداد نو می شد و به او توانایی می‌داد تا همه چیز را همواره گویی برای نخستین بار ببیند و به عناصر همیشگی هوا، اقیانوس، آتش، زن و نان، بکارت ببخشد؛ چالاکی دست، برنایی دل، جسارت دلاورانه برای دست انداختن به روح خودش، گویی درون او صاحب نیرویی برتر از روح بود؛ و دست آخر قهقهه وحشی که از چشمه ای عمیق، عمیق تر از درون آدم بر می آمد. قهقهه ای که در لحظات بحرانی از سینه‌ی پیر زوربا بر می جوشید و همه موانع چون اخلاق، مذهب، زادبوم را می‌توانست از سر راه بردارد.}

محمد قاضی
محمد قاضی
مترجم
زوربا در عین سرزندگی و بی عاری در کارش جدی است و در موقع کار گویی جزئی از نقش کار می‌شود، چنانکه هیچ چیز به جز کار نمی‌فهمد. آن روح اپیکوری – خیامی شدیدی که در زوربا هست در من نیز وجود دارد. من هم مانند زوربا ناملایمات زندگی را گردن نمی‌گیرم و در قبال بد بیاری‌ها، روحیه شاد و شنگول خود را از دست نمی‌دهم. من نیز نیازهای واقعی انسان فهمیده را در چیزهایی اندک و ضروری «که خورم یا پوشم» می دانم و خود فروختن و دویدن به دنبال کسب جاه و جلال و ثروت و مال را اتلاف وقت می‌شمارم و می‌کوشم تا از آنچه به دست می‌آورم به نحوی که فکر و روح و وجدان اجتماعی‌ام را اقناع کند، استفاده می‌کنم.

نقل‌قول از کتاب

آنهایی که در جریان اسرارند، وقت نوشتن ندارند و آنها که وقتش را دارند، در جریان اسرار نیستند.


کتاب زوربای یونانی - صفحه ۳۱۲

از من بشنو پسرم: خدای مهربان کسی است که نه درهفت طبقه ی آسمان می‌گنجد و نه درهفت طبقه ی زمین، ولی در دل آدمیزاد می‌گنجد. پس زنهار، الکسیس، که هیچ وقت دل کسی را نشکنی.


کتاب زوربای یونانی – صفحه ۳۹۴

زندگی همین است ارباب. یعنی آدم باید خوش بگذراند. ببین، من در این لحظه طوری رفتار می‌کنم که انگار یک دقیقه دیگر باید بمیرم و عجله می‌کنم که مبادا پیش از خوردن مرغ ریغ رحمت را سر بکشم.


کتاب زوربای یونانی- صفحه ۶۲

چه ماشین عجیبی است آدمیزاد! تو پرش می‌کنی از نان و شراب و ماهی و ترب و از آن آه و خنده و رویا بیرون می‌آید.


کتاب زوربای یونانی - صفحه ۳۶۰

اصل، ایمان است. اگر ایمان داشته باشی یک تکه چوب کنده از یک در کهنه هم تبدیل به شی مقدس می‌شود و اگر ایمان نداشته باشی، تمام صلیب مقدس، یک لنگه در کهنه است.


کتاب زوربای یونانی – صفحه ۳۱۷

کتاب‌های نویسنده

مسیح باز مصلوب

مشاهده

آزادی یا مرگ

مشاهده

کتاب‌های مترجم

کمون پاریس

مشاهده

فاجعه سرخ پوستان امریکا (دلم رابه خاک بسپار)

مشاهده

سرمایه‌داری آمریکا

مشاهده

بیست کشور آمریکای لاتین

مشاهده

ایالات نامتحد

مشاهده

مسیح باز مصلوب

مشاهده

آزادی یا مرگ

مشاهده