زوربای یونانی
نیکوس کازانتزاکیس
نام مترجم محمد قاضیدرباره کتاب
کتاب زوربای یونانی نوشتهی نیکوس کازانتزاکیس، نویسنده و شاعر یونانی، اولین بار در سال ۱۹۴۶ منتشر شد. یک سال بعد از پایان جنگ جهانی دوم. کتاب روایت دوستی مردی جوان و پیرمرد ۶۰ سالهای پرشور و بیپروا است. شاید بتوان نام دیگر این کتاب را «در ستایش زندگی» گذاشت، همانطور که شخصیت اصلی آن، زوربا، سرشار از شور زندگی است. او زندگی را با تمام رنجهایش پذیرفته و هر لحظه از آن را با هیجان زندگی میکند یا بهتر است اینطور بگوییم که زوربا به جای فکر کردن به چرایی زندگی، زندگی را به صورت تمام و کمال تجربه میکند. همهی ما این جمله را شنیدهایم که باید در «لحظه» زندگی کرد؛ زوربا مصداق بارز این پند است و انسان را به رهایی از قید و بندها و غرق شدن در لحظه دعوت میکند. در مقابل این پیرمرد ۶۰ ساله، راوی داستان قرار دارد که او را با نام «ارباب» میشناسیم، ارباب، روشنفکری اهل مطالعه است که تفکری کاملا برعکس زوربا دارد. او فلسفههای بسیاری را مطالعه کرده و درگیر مسائل و پرسشهای عمیق در مورد زندگی است. زوربا در طول داستان سعی دارد به صورت تجربی به او بیاموزد که زندگی واقعی خارج از نظریه و دیدگاه و تفکرات خاص است. او با کلمات ساده و رفتارهای سرشار از انرژیاش، فلسفهی خاص خود را از زندگی و مرگ به نمایش میگذارد و نشان میدهد که درک عمیق از زندگی تنها در تجربه کردن آن نهفته است. شخصیت زوربا، یک شخصیت واقعی است که کازانتزاکیس در جوانی در جریان راه اندازی یک معدن با او آشنا شد، از او درس زندگی گرفت و تا پایان عمر زوربا با او ارتباط داشت و هرگز او را از یاد نبرد.
بریده خواندنی
«ببین ارباب یک روز من داشتم از کنار دهکده ای میگذشتم، بابای پیر نود سالهای را دیدم که داشت یک نهال بادام میکاشت. به او گفتم هی پدر چرا درخت بادام میکاری؟ و او با آن پشت خمیدهاش رو به من برگشت و گفت آره، فرزند من طوری رفتار میکنم که انگار هیچ وقت نخواهم مرد. من در جواب گفتم ولی پدر من طوری رفتار میکنم که انگار هر آن ممکن است بمیرم. حالا، ارباب حق با کدام یک از ما دو نفر بود؟ نگاهی پیروزمندانه به من کرد و باز گفت:
اینجاست که گیرت انداختم!
من ساکت بودم. دو راه سربالا و سختگذر هر دو ممکن است به قله برسند. رفتار کردن با این تصور که هرگز مرگی در کار نخواهد بود و رفتار کردن با این خیال که هر لحظه ممکن است مرگ سر برسد شاید هر دو یکی باشد؛ لیکن در آن لحظه که زوربا این سؤال را از من کرد نمی دانستم. زوربا به لحنی تمسخرآمیز باز گفت:
ها چه شد؟ بیخود خونت را کثیف نکن ارباب. این بحث به جایی نمی رسد. از موضوع دیگری صحبت کنیم. من در این لحظه به فکر ناهار هستم و مرغ پلو دارچین زده و الان از کلهام مثل همان پلو بخار بلند است. اول برویم و غذامان را بخوریم بعد خواهیم دید. هر چیزی به وقت خودش. حالا در برابر ما دیس پلو است بنابراین باید به فکر پلو باشیم؛ فردا زغال لینییت در برابر ما خواهد بود و لذا فکر ما هم متوجه زغال لینییت خواهد شد. کار ناقص نباید کرد، می فهمی؟
بریده شنیدنی

محمد قاضی
مترجمین
زندگینامه محمد قاضی
محمد قاضی، فرزند عبدالخالق قاضی، امام جمعه مهاباد، ۱۲ مرداد سال ۱۲۹۲ در مهاباد به دنیا آمد. او در کتاب «خاطرات یک مترجم» دربارهی خانواده اش نوشته است: «زاده پدری هستم ملا و پیش نماز و مادری سخت متعصب و مقید به سنن آبا و اجدادی.» محمد قاضی فرزند چهارم خانواده اش بود. ولی سه فرزند پیش از او، در خردسالی از دنیا رفته بودند. او در کتاب تعریف می کند که پدرش «امام» به نام محمد علاقمند بود و دوست داشت پسری به این نام داشته باشد. برای همین از این سه فرزند فوت شده، که دو نفرشان پسر بودند، نام هر دو را محمد گذاشته بود. اما این بچه ها زنده نمانده بودند برای همین این نام از نظر آمنه خانم، مادر محمد قاضی، خوش یمن نبود. با این حال وقتی او برای بار چهارم باردار شد و پسری زایید، پدرش نام این پسر را هم محمد گذاشت: «این محمد ثالث من هستم و خدا رحم کرد که شهید ثالث نشدم... من اگر از دودمان سلاطین آل عثمان بودم لابد سلطان محمد ثالث لقب می گرفتم. و اگر از سلاله امامان یمن بودم بی شک مرا به نام امام محمد ثالث می شناختند. ای کاش پدرم، امام زنده بود و می دید که سرانجام در این نبرد نامگذاری محمد بر شیطان پیروز شده و آخر توانسته پسری محمد نام از خود بر جای بگذارد.» اما پدرش در شش، هفت سالگی محمد از دنیا رفت و ازدواج مجدد مادرش، کودکی او را با مشقت بسیاری همراه کرد. محمد از ۸ تا ۱۵ سالگی را نزد بزرگان خانواده پدری اش گذراند و با کمک آنها به تنها دبستان مهاباد رفت و دیپلم سال ششم ابتدایی را با رتبه اول از آنجا گرفت. چون مهاباد دبیرستان نداشت که ادامه تحصیل بدهد وقتی متوجه شد فردی به نام «عبدالرحمان گیو» که در بغداد تحصیل کرده و از عراق به مهاباد برگشته بود، زبان فرانسه تدریس می کند، نزد او رفت و به عنوان تنها شاگرد گیو در زمانه ای که مردم هنوز دانستن زبان غیر مسلمانان را عملی مکروه و کفرآمیز می دانستند از او آموزش زبان گرفت. آشنایی او با زبان فرانسه در این برحه، بذر علاقه به ترجمه را در ذهن او کاشت. ولی چون دستش به جایی بند نبود، به عمویش دکتر جواد قاضی که در آلمان تحصیل کرده و در این زمان به ایران منتقل شده و شغل خوبی در وزارت عدلیه داشت، نامه نوشت که به او برای ادامه تحصیل کمک کند. این اتفاق افتاد و محمد به تهران آمد و مشغول به تحصیل در مدرسه دارالفنون شد. او در سال ۱۳۱۵ در رشتهی ادبی از همین مدرسه دیپلم گرفت و بلافاصله وارد دانشگاه تهران شد و حقوق خواند. او سه سال بعد یعنی در سال ۱۳۱۸ از این دانشگاه فارغ التحصیل شد. همان سال به سربازی رفت و طی دو سال، دوره خدمت نظام را با درجه ستوان دومی به پایان رساند. کمی قبل تر و از سال ۱۳۱۶ دوران ترجمه او آغاز شده بود. در سال ۱۳۳۳ کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری و بین سالهای ۱۳۳۶ تا ۱۳۳۷ ترجمه کتاب «دن کیشوت» اثر سروانتس را روانه بازار کرد. او برای ترجمهی بسیار خوب این کتاب جایزهی بهترین ترجمه سال را از دانشگاه تهران گرفت. او ۵۰ سال به کار ترجمه پرداخت و در این نیم قرن چیزی حدود ۷۰ کتاب را ترجمه کرد. پدر ترجمه نوین ایران در دی ماه ۱۳۷۶ در سن ۸۴ سالگی دار فانی را وداع گفت و به مهاباد منتقل و در زادگاهش به خاک سپرده شد.
درباره محمد قاضی
نقطهی شروع کار ترجمه برای محمد قاضی، از ۲۴ سالگی بود. قبل از آغاز سربازی. او در سال ۱۳۱۶ اولین کتابش «سناریوی دن کیشوت» را ترجمه کرد تا خود را در راه ترجمه بیازماید. وقتی برای کتابش انتشاراتی پیدا شد و عده ای از فرانسوی دان ها تائیدش کردند، محمد قاضی تصمیم گرفت این راه را ادامه دهد و در سال ۱۳۱۷ کتاب دومش «کلود ولگرد» اثر ویکتور هوگو را ترجمه کرد. البته بعد از این ترجمه و نوشتن یک داستان کوتاه به نام «زارا»، او برای ۱۰ سال کار ترجمه را کنار گذاشت ولی عشق به ادبیات رهایش نکرد و سال ۱۳۲۹، با کتابی دیگر که عمویش به او پیشنهاد داده بود به کار ترجمه برگشت. این کتاب «جزیره پنگوئن» اثر آناتول فرانس بود که در ابتدا به خاطر محبوب نبودن نویسنده اش در ایران، ناشری برای آن پیدا نمیشد اما وقتی در نهایت انتشاران صفی علیشاه، با شرط و شروط آن را چاپ کرد، جزیره پنگوئن به یکی از پر خوانندهترین کتابهای زمان خود تبدیل شد. نجف دریابندری که خود یکی از مترجمان برجسته ایران است، بعدا دربارهی این کتاب نوشت «محمد قاضی آناتول فرانس را نجات داد» او در مقالهای که با همین نام در روزنامهی اطلاعات منتشرکرد این کتاب را نقطهی پررنگی در کارنامهی محمد قاضی دانست.محمد قاضی در انتخاب کتاب برای ترجمه وسواس داشت و همین وسواس باعث شد، ترجمه بسیاری از شاهکارهای ادبی جهان را در کارنامهاش داشته باشد و ما درهر دوره ای از زندگی، یعنی بزرگسالی، نوجوانی و حتی کودکی، کتابی با ترجمه او خوانده باشیم. از طرفی تسلط او به چند زبان باعث شد ترجمههای دست اول، بکر و روانی از کتابهای خارجی ارائه دهد. علاوه بر این وفاداری او نسبت به متن، باعث انتقال تمام و کمال واژگان، اصطلاحات و مفاهیم هر کتاب شده است. شاید جالب باشد بدانید که به محمد قاضی لقب «حنجره ی زبان فارسی» یا «حنجره ی ترجمه» داده اند. دلیل این لقب این است که او در دو دهه ی آخر عمر به خاطر سرطان حنجره و عمل تخلیه ی حنجره، بیشتر در سکوت بود و در عین حال یک آن از ترجمه دست نکشید و به قولی در عین خاموشی، صدای او در ترجمه تا پایان عمر شنیده می شد.
جوایز محمد قاضی
- جایزه بهترین ترجمه سال برای ترجمه دوره کامل کتاب دن کیشوت اثر سروانتس (۱۳۳۶)
