آزادی یا مرگ
نیکوس کازانتزاکیس
نام مترجم محمد قاضیدرباره کتاب
کتاب «آزادی یا مرگ» اثر نیکوس کازانتزاکیس برای اولین بار در سال ۱۹۵۳ منتشرشد. این کتاب شاید بهترین رمان این نویسنده یونانی نباشد، اما یکی از بهترین رمانهایی است که هر خوانندهای میتواند آن را بخواند. آزادی یا مرگ نه فقط یک رمان تاریخی- حماسی، که آیینهای از روح ملت یونان است. داستانی که در آن کازانتزاکیس با استفاده از کلمات، مسیر پر پیچ و خم مبارزه برای آزادی را در این منطقه نشان میدهد. در کتاب «آزادی یا مرگ» قهرمانی بار قصه را به دوش میکشد که شباهت زیادی به شخصیتهای اسطورهای یونان و پهلوانان ایرانی دارد. او نماد مبارزه، عشق به وطن، مردم و آرمانهای انسانی است، اما در عین حال او درگیر تضادهای درونی نیز هست. تضاد میان وظیفه و احساس. اگر آثار دیگری از کازانتزاکیس مثل «مسیح باز مصلوب» را خوانده باشید، متوجه میشوید که «آزادی» و رسیدن به آن همواره دغدغه کازانتزاکیس بوده است. به خصوص به خاطر اینکه او در شرایطی در جزیره کرت به دنیا آمد و بزرگ شد که مبارزه دائمی کرتیان با قوای عثمانی را برای بازپس گیری سرزمینشان نظارهگر بود و هرگز نتوانسته بود جانهای عزیزی را که در این راه فدا شد، از یاد ببرد. کازانتزاکیس در این اثر که روایتی از رویارویی دو برادرخوانده عثمانی و کرتی است، از جملات کوتاه و ضرب آهنگدار استفاده کرده، طوری که اغراق نیست اگر بگوییم در هر عبارت کتاب خواننده تپش قلب یک مبارز را احساس میکند. پیام داستان هم ساده اما تکان دهنده است: آزادی، بهای سنگینی دارد؛ آزادی، تنها یک هدف نیست، رسیدن به آزادی مسیری دارد که در هر قدم از آن معنایی نهفته است و پیام آخر اینکه: زندگی حتی در اوج ناامیدی، ارزش مبارزه دارد.
بریده خواندنی
بیگ کوشید بر خود مسلط شود و لبهای خود را گاز گرفت. نگاهی به پهلوان میکلس انداخت که از جا بلند شده و به در خیره شده بود و عزم رفتن داشت. با خود فکر کرد «این کافر از دودمان سرکشی است و با او نمیتوان کنار آمد. ما حسابهای کهنهای با هم داریم که باید تصفیه کنیم. مگر همین «کوستاروس» برادر او – که آتش به قبرش ببارد – نبود که پدر مرا سر برید؟ من آن وقت بچه سال بودم و آنقدر دندان روی جگر گذاشتم تا مردی بشوم و انتقام بگیرم. اما این فرصت هیچگاه دست نداد، چون کوستاروس در واقعه انفجار صومعه «آرکادی» کشته شد. پسرش در آن اوقات هنوز شیر میخورد و اگر من او را میکشتم کار ننگینی کرده بودم. ناچار صبر کردم تا بزرگ بشود ولی وقتی بزرگ شد و سبیل درآرود مثل ماهی از دستم لغزید و در رفت. ظاهرا برای تحصیل به فرنگستان رفته است. نمیدانم کی برمیگردد؟ خون پدرم هنور فریاد انتقام برمیآورد. بیگ از جا بلند شد، تا دم در رفت و همان جا ایستاد. خشم در سینهاش بالا میآمد و فرو مینشست و نمیترکید. رو به سوی پهلوان میکلس برگردانید. ریش پهلوان میکلس آشفته و انبوه در نور ملایم چراغ میدرخشید. میگفتند او سوگند خورده است تا جزیره کرت آزاد نشود ریشش را نتراشد. بیگ با خود اندیشید «بگذار این کافر آنقدر صبر کند تا ریشش به زانویش برسد، بعد به کف پایش برسد و حتی در زمین فرو برود و ریشه بدواند ولی کرت هرگز آزاد نخواهد شد. ما کرت را به بهای خون خود گرفتهایم و بیست و پنج سال پای برج و باروی ونیزی شهر کاندی نبرد کردهایم … حال کرت در چنگال ماست و ما او را رها نخواهیم کرد، چنانکه او نیز ما را رها نمیکند. کرت اکنون پارهای از گوشت تن ما شده است.»
محمد قاضی
مترجمین
زندگینامه محمد قاضی
محمد قاضی، فرزند عبدالخالق قاضی، امام جمعه مهاباد، ۱۲ مرداد سال ۱۲۹۲ در مهاباد به دنیا آمد. او در کتاب «خاطرات یک مترجم» دربارهی خانواده اش نوشته است: «زاده پدری هستم ملا و پیش نماز و مادری سخت متعصب و مقید به سنن آبا و اجدادی.» محمد قاضی فرزند چهارم خانواده اش بود. ولی سه فرزند پیش از او، در خردسالی از دنیا رفته بودند. او در کتاب تعریف می کند که پدرش «امام» به نام محمد علاقمند بود و دوست داشت پسری به این نام داشته باشد. برای همین از این سه فرزند فوت شده، که دو نفرشان پسر بودند، نام هر دو را محمد گذاشته بود. اما این بچه ها زنده نمانده بودند برای همین این نام از نظر آمنه خانم، مادر محمد قاضی، خوش یمن نبود. با این حال وقتی او برای بار چهارم باردار شد و پسری زایید، پدرش نام این پسر را هم محمد گذاشت: «این محمد ثالث من هستم و خدا رحم کرد که شهید ثالث نشدم... من اگر از دودمان سلاطین آل عثمان بودم لابد سلطان محمد ثالث لقب می گرفتم. و اگر از سلاله امامان یمن بودم بی شک مرا به نام امام محمد ثالث می شناختند. ای کاش پدرم، امام زنده بود و می دید که سرانجام در این نبرد نامگذاری محمد بر شیطان پیروز شده و آخر توانسته پسری محمد نام از خود بر جای بگذارد.» اما پدرش در شش، هفت سالگی محمد از دنیا رفت و ازدواج مجدد مادرش، کودکی او را با مشقت بسیاری همراه کرد. محمد از ۸ تا ۱۵ سالگی را نزد بزرگان خانواده پدری اش گذراند و با کمک آنها به تنها دبستان مهاباد رفت و دیپلم سال ششم ابتدایی را با رتبه اول از آنجا گرفت. چون مهاباد دبیرستان نداشت که ادامه تحصیل بدهد وقتی متوجه شد فردی به نام «عبدالرحمان گیو» که در بغداد تحصیل کرده و از عراق به مهاباد برگشته بود، زبان فرانسه تدریس می کند، نزد او رفت و به عنوان تنها شاگرد گیو در زمانه ای که مردم هنوز دانستن زبان غیر مسلمانان را عملی مکروه و کفرآمیز می دانستند از او آموزش زبان گرفت. آشنایی او با زبان فرانسه در این برحه، بذر علاقه به ترجمه را در ذهن او کاشت. ولی چون دستش به جایی بند نبود، به عمویش دکتر جواد قاضی که در آلمان تحصیل کرده و در این زمان به ایران منتقل شده و شغل خوبی در وزارت عدلیه داشت، نامه نوشت که به او برای ادامه تحصیل کمک کند. این اتفاق افتاد و محمد به تهران آمد و مشغول به تحصیل در مدرسه دارالفنون شد. او در سال ۱۳۱۵ در رشتهی ادبی از همین مدرسه دیپلم گرفت و بلافاصله وارد دانشگاه تهران شد و حقوق خواند. او سه سال بعد یعنی در سال ۱۳۱۸ از این دانشگاه فارغ التحصیل شد. همان سال به سربازی رفت و طی دو سال، دوره خدمت نظام را با درجه ستوان دومی به پایان رساند. کمی قبل تر و از سال ۱۳۱۶ دوران ترجمه او آغاز شده بود. در سال ۱۳۳۳ کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری و بین سالهای ۱۳۳۶ تا ۱۳۳۷ ترجمه کتاب «دن کیشوت» اثر سروانتس را روانه بازار کرد. او برای ترجمهی بسیار خوب این کتاب جایزهی بهترین ترجمه سال را از دانشگاه تهران گرفت. او ۵۰ سال به کار ترجمه پرداخت و در این نیم قرن چیزی حدود ۷۰ کتاب را ترجمه کرد. پدر ترجمه نوین ایران در دی ماه ۱۳۷۶ در سن ۸۴ سالگی دار فانی را وداع گفت و به مهاباد منتقل و در زادگاهش به خاک سپرده شد.
درباره محمد قاضی
نقطهی شروع کار ترجمه برای محمد قاضی، از ۲۴ سالگی بود. قبل از آغاز سربازی. او در سال ۱۳۱۶ اولین کتابش «سناریوی دن کیشوت» را ترجمه کرد تا خود را در راه ترجمه بیازماید. وقتی برای کتابش انتشاراتی پیدا شد و عده ای از فرانسوی دان ها تائیدش کردند، محمد قاضی تصمیم گرفت این راه را ادامه دهد و در سال ۱۳۱۷ کتاب دومش «کلود ولگرد» اثر ویکتور هوگو را ترجمه کرد. البته بعد از این ترجمه و نوشتن یک داستان کوتاه به نام «زارا»، او برای ۱۰ سال کار ترجمه را کنار گذاشت ولی عشق به ادبیات رهایش نکرد و سال ۱۳۲۹، با کتابی دیگر که عمویش به او پیشنهاد داده بود به کار ترجمه برگشت. این کتاب «جزیره پنگوئن» اثر آناتول فرانس بود که در ابتدا به خاطر محبوب نبودن نویسنده اش در ایران، ناشری برای آن پیدا نمیشد اما وقتی در نهایت انتشاران صفی علیشاه، با شرط و شروط آن را چاپ کرد، جزیره پنگوئن به یکی از پر خوانندهترین کتابهای زمان خود تبدیل شد. نجف دریابندری که خود یکی از مترجمان برجسته ایران است، بعدا دربارهی این کتاب نوشت «محمد قاضی آناتول فرانس را نجات داد» او در مقالهای که با همین نام در روزنامهی اطلاعات منتشرکرد این کتاب را نقطهی پررنگی در کارنامهی محمد قاضی دانست.محمد قاضی در انتخاب کتاب برای ترجمه وسواس داشت و همین وسواس باعث شد، ترجمه بسیاری از شاهکارهای ادبی جهان را در کارنامهاش داشته باشد و ما درهر دوره ای از زندگی، یعنی بزرگسالی، نوجوانی و حتی کودکی، کتابی با ترجمه او خوانده باشیم. از طرفی تسلط او به چند زبان باعث شد ترجمههای دست اول، بکر و روانی از کتابهای خارجی ارائه دهد. علاوه بر این وفاداری او نسبت به متن، باعث انتقال تمام و کمال واژگان، اصطلاحات و مفاهیم هر کتاب شده است. شاید جالب باشد بدانید که به محمد قاضی لقب «حنجره ی زبان فارسی» یا «حنجره ی ترجمه» داده اند. دلیل این لقب این است که او در دو دهه ی آخر عمر به خاطر سرطان حنجره و عمل تخلیه ی حنجره، بیشتر در سکوت بود و در عین حال یک آن از ترجمه دست نکشید و به قولی در عین خاموشی، صدای او در ترجمه تا پایان عمر شنیده می شد.
جوایز محمد قاضی
- جایزه بهترین ترجمه سال برای ترجمه دوره کامل کتاب دن کیشوت اثر سروانتس (۱۳۳۶)
