آبروی از دست رفته کاترینا بلوم
هاینریش بل
درباره کتاب
کتاب «آبروی از دست رفته کاترینا بلوم» نوشته هاینریش بل، تنها یک داستان نیست، این رمان که به موضوع «خشونت» از سمت رسانهها پرداخته، صدایی است از درد و خشم، فریادی است علیه بی عدالتی و نقدی است بر ماشین تولید اخبار دروغ و زرد که برخی از رسانهها با بی رحمی تمام برای تحریف حقیقت از آن استفاده میکنند. کتاب عنوان دیگری هم دارد: «خشونت چگونه ظهور میکند و به کجا میانجامد»
هاینریش بل، که خود شاهد بیعدالتیهای فراوان و زخمهای شدید جنگ جهانی دوم و پیامدهای این جنگ بوده است، در این رمان با مهارت مثال زدنیاش، پرسشهای عمیقی درباره اخلاق، شرافت، انسانیت و مهمتر از همه رسالت رسانهها مطرح کرده است. او در مقدمه این کتاب چنین مینویسد: «اشخاص و موضوع این داستان، ساختگی هستند. اگر در شرح بعضی از روشهای روزنامهنگاری شباهتهایی با روشهای روزنامه «بیلد» مشاهده میشود، این شباهتها، نه عمدی است و نه اتفاقی، بلکه اجتنابناپذیر است.» او در این جملات خیلی هوشمندانه دربارهی زخمی که خود از روزنامهی آلمانی بیلد خورده، میگوید و در داستانش به نوعی از این روزنامه انتقام میگیرد. ماجرای بل و روزنامهی بیلد برمیگردد به اوایل دهه ۷۰ میلادی. زمانی که این روزنامه بل را به خاطر پارهای اتفاقات به طرفداری از تروریسم متهم میکند و این اتهام دروغین و اصرار بر آن سبب میشود بل نامههای تهدید آمیز زیادی دریافت کند و شرایط سختی را بگذراند. عملکرد روزنامهی بیلد و اتفاقات تلخی که گریبان زندگی هاینریش بل را میگیرد سبب میشود او داستان «آبروی از دسترفتهی کاترینا بلوم» را بنویسد.
ماجرای این کتاب، در ظاهر بسیار ساده اما در واقعیت بسیار پیچیده است. کاترینا بلوم، زنی مستقل و البته قوی، در گرداب اتهامات دروغ و شایعاتی که رسانههای زرد برایش درست میکنند، سخت گرفتار میشود. اما چیزی که این کتاب را خواندنی میکند زندگی و گرفتاریهای کاترینا بلوم نیست بلکه تحلیل بسیار ظریف و تاثیرگذار هاینریش بل از اثرات مخرب رسانهها و میزان تاثیرشان بر زندگی افراد است. نویسنده در این کتاب با نگاه تیزبینانه به ما نشان میدهد که چگونه شایعهسازی و بهرهبرداری از این شایعات و اخبار زرد میتواند یک انسان را تا نابودی پیش ببرد.
زبان و نحوهی روایت این داستان، یکی از مهمترین عناصر آن است. بل، با استفاده از زبان دقیق، گزنده و گاه بیرحمش، داستان را به صورت یک مستند تلخ یا گزارش پلیسی روایت میکند، طوری که خواننده احساس میکند در حال خواندن یک سند رسمیِ خالی از احساسات است. اما پشت این ظاهر سرد و خالی از عاطفه این رمان، دریایی از درد نهفته که به شکلی کاملا هوشمندانه خواننده را به سمت همدردیِ عمیق با کاترینا میکشاند. در نهایت شاید بتوان گفت این کتاب نوعی هشدار است. هشداری درباره خطرات زبانی و کلماتی که زخم میزنند، هشداری درباره اخلاقیاتی که در میان سودجویی بعضی از رسانهها گم شده و هشداری درباره انسانیتی که در هیاهوی قضاوتها و شایعات به دست فراموشی سپرده شده است.
بریده خواندنی
ظاهرا گوتن از خانه کاترینا به کسی تلفن نکرده است. در هر صورت هاخ چیزی در این باره نمیداند. حقیقت این است که آپارتمان کاترینا به شدت تحت نظر قرار گرفت و وقتی تا ساعت ده و نیم پنج شنبه صبح نه کسی تلفن کرد و نه گوتن از آپارتمان خارج شد – چون دیگر صبر و حوصله بایتسمنه به سر آمده بود – هشت پلیس سر تا پا مسلح به خانه حمله کردند و با رعایت کامل مقررات احتیاطی، تمام خانه را جستجو کردند ولی گوتن را نیافتند. تنها کاترینا را یافتند که «کاملا خونسرد و آرام، با نگاهی راضی» کنار میز آشپزخانه ایستاده بود و از پیالهای بزرگ قهوه مینوشید و به تکه نان سفیدی که رویش کره و عسل مالیده بود، گاز میزد. به او از این جهت مظنون شدند که نه تنها غافلگیر نشده بود بلکه «پیروزمند» هم به نظر میآمد. کاترینا ربدوشامبر نخی سبز رنگی که رویش گلهای مارگارت دوخته شده بود به تن داشت. وقتی کمیسر بایتسمنه (به طوری که بعد کاترینا گفت «با خشونت زیاد») از او پرسید بود گوتن کجاست؟ جواب داده بود نمیداند لودویگ کی خانه را ترک کرده است. خود او ساعت نه و نیم بیدار شده است و لودویگ قبلا از خانه بیرون رفته بود. «بیخداحافظی؟» بله!
بریده شنیدنی
